نوشته شده توسط : aliamiri

 

این روزا چقدر تنهام چقدر میترسم چقدر غمگینم
رمقی واسه ادامه دادن ندارم
این روزا چقدر پیر شدم روحمو میگیم انقدر پیر شده که مثل یه مرد 70 ساله خستس از به دوش کشیدن این همه زندگی
راستی این روزها چقدر راه مونده چقدر مونده تا به اخر برسم کاشکی کم باشه
این روزا دیگه بارونو دوست ندارم چرا؟ این روزا عطر گلی به مشامم نمیرسه چرا؟
این روزا چرا کسی مجنون نمیشه ؟
این روزا چرا زودی همو فراموش میکنیم ؟
این روزا پرم از سوالی که کسی جوابی نمیده بهشون . راستی این روزا چرا خدا جواب ادامارو نمیده؟ این روزا یه زمانی قشنگ بودن این روزا امید دیروزمون بودن این روزا آرزوی فردامونه
راستی اون روزا میخواد چه شکلی باشه؟
این روزا یعنی یه روز تموم میشن؟ غم میره به جاش شادی بیاد؟ روزای دلتنگی بره روزای روشنی بیاد؟ این روزا چقدر سخت تحملش این روزا چقدر تنبل شدن عقربه ساعتمون شایدم من کند شدم نمیدونم

خلاصه این روزا بد جوری دلم پر از همه چی از همه کس از اونی که میدونست دنیای منه میدونست که اخرین عشق منه اما
ای کاش میدونست دوسش دارم

 



:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 3 / 5 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

 

 

                           اتفاق   ساده  تو  رو  با  یه  سایه  دیدم  توی  گرگ  و  میش  جاده                                     

دست  تو ، تو  دست  سایه  چشم  من  پای  پیاده                                

                                 دنباله     سایه     دوید    و    رسیدم    آخر   جاده

با خودم گفتم  که  ای  کاش  اشتباهی  دیده  باشم                                

                                کاش می شد باز گل عشق رو توی قلب تو بپاشم

باورم  شد که  نه  دیگه  عشقت  رو  گرفتی  از  من                                

                                وقتی  تنهاییم  رو  دیدم  توی  این  سکوت  پر  غم

من شب رو شاهد گرفتم شب چشای خیس ماه رو                                

                                قطره   قطره  گریه   کردم  من   تموم  طول  راه  رو

من   بیچاره   رو    کشتی   از   دلم   خبر   نداشتی                                

                                همه ی زرده ی عشق رو واسه سایه جا گذاشتی

 

قصه  از   اینجا   شروع    شد  از   یه دوستت دارم، خیلی زیاد . کارت پستال عاشقانه



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

ميدونم برات عجيبه اين همه اصرار و خواهش
اين همه خواستن دستات بدون حتا نوازش
ميدونم كه خم نداره واسه تو گريه ي دردم
ميگذري از من و ميري اما باز من برميگردم

ميدونم برات عجيبه من با اون همه غرورم
پيش همه ي بديهات چه جوري بازهم صبورم
ميدونم واسه ات سواله كه چرا پيشت حقيرم
دور ميشي منو نبيني باز سراغتو ميگيرم



:: بازدید از این مطلب : 171
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان امد وقتست که باز ایی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را دروقت توانایی
دیشب گله زلفش بابادهمی کردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد بادصبا اینجا با سلسله می رقصند
اینست حریف ای دل تا بادنپیمایی
مشتاقی ومهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمودان شاهد هرجایی
ساقی چمن گل رابی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف انچه تو اندیشی حکم انچه تو فرمایی
فکرخود و رای خود در عالم رندی نیست
کفرست در این مذهب خودبینی وخودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل امد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی



:: بازدید از این مطلب : 277
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

چقدر سخته تو چشاي كسي كه تمام عشقت رو دزديده و جاش يه زخم هميشگي رو به تو هديه داد زول بزني و بجاي اين كه رفيق كينه و نفرت بشي حس كني بازم دوستش داري

 

چقدر سخته دلت بخواد سرت رو به يه ديواري تكيه بدي كه يه بار زير آوار غرورش تمام وجودت خرد شده

 

چقدر سخته كه تو خيالت ساعت ها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش چيزي جز سلام نتوني بگي

 

چقدر سخته وقتي كه پشتت بهشه دونه هاي اشك كونه هاتو خيس بكنه اما مجبور باشي بخندي تا نفهمه هنوزم دوستش داري

 

چقدر سخته كه گل آرزوهاتو تو باغ كسي ديگه ببيني و هزار بار تو خودت بشكني و اون وقت آروم زير لب بگي گل من باغچه ي نو مباركه



:: بازدید از این مطلب : 155
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

 کسی را که خیلی دوست داری همیشه زود از دستش میدهی

پیش از آن که خوب نگاهش کنی مثل پرنده ای زیبا بال می گیرد 

 هنوز بعضی از حرف هایت را به او نگفته بودی

 هنوز همه لبخندهای خود را به او نشان نداده بودی

 همیشه این گونه بوده است کسی را که از دیدنش سیر نشده ای

 زود از دنیای تو می رود



:: بازدید از این مطلب : 162
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 28 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

من دلم تنگ کسيست که به دلتنگي من مي خندد

باور عشق برايش سخت است ...

اي خدا باز به ياري نسيم سحري

 

مي شود آيا باز دل به دل نازک من بربندد ...

به او بگوييد ان کس که براي ديدنت لحظه ها را شمارش مي کرد

 

سرانجام تازيانه ي ثانيه ها را بر دوشش حس کرد و ويران شد

 

.به او بگوييد دوستش دارم زير سقف بي کسي

 

.به او بگوييد در سراب زندگي هميشه هاي نگاهم به سمت اوست

 

به او بگوييد به حرمت اين همه عشق و اشک از من و دنياي من جدا نشود

 

شيشه اي ميشکند....يک نفر مي پرسد..

چرا شيشه شکست ؟

 مادرم مي گويد:شايد اين رفع بلاست

يک نفر زمزمه کرد باد سرد وحشي مثل يک کودک شيطان آمد

 شيشه پنجره را زود  شکست.

کاش امشب که دلم مثل آن شيشه مغرور شکست

عابري خنده کنان مي آمد....تکه اي از آن را برميداشت

 مرهمي بر دل تنگم مي شد....

اما امشب ديدم هيچکس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد...

.از خودم پرسيدم آيا ارزش قلب من از

 شيشه پنجره هم کمتر است؟

دل من سخت شکست هيچکس هيچ نگفت و نپرسيد چرا؟؟.....

 به او بگوییدکه.......................................................



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 26 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

    مي دونست دلم اسيره ولي رفت

       مي دونست گريم ميگيره ولي رفت

       مي دونست تنهايي سخته

 مي دونست
        مي تونست باهام بمونه،

 نتونست

         مي دونست دلم شكسته ولي رفت

         غم اون توو دل نشسته ولي رفت

 



:: بازدید از این مطلب : 290
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 26 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

    مي دونست دلم اسيره ولي رفت

       مي دونست گريم ميگيره ولي رفت

       مي دونست تنهايي سخته

 مي دونست
        مي تونست باهام بمونه،

 نتونست

         مي دونست دلم شكسته ولي رفت

         غم اون توو دل نشسته ولي رفت

 



:: بازدید از این مطلب : 290
<-PostRate->
|
امتیاز مطلب : <-PostRateResult->
|
تعداد امتیازدهندگان : <-PostRateCount->
|
مجموع امتیاز : <-PostRateTotal->
تاریخ انتشار : 26 / 4 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : aliamiri

 

دلم می خواست٬ به اومی نوشتم: ای عزیزدیروز٬ وای بیگانه امروز...چقدرتورادوست

داشتم واینک چقدرازتوگریزانم٬چقدربرایم بزرگ وخدایی بودی٬ وامروزچه اندازه کوچک

وبی ارزش شده ایی.نوربودی ولی اکنون ظلمت مطلقی٬ عشق بودی ولی اکنون

هوس سوزنهد ایی.شعرخدابودی ولی اکنون ترانۀ ابلیسی.آه ای شعرخدا٬ وترانۀ

ابلیس بگذاربه احترام عشق انکارناپذیردیروز٬ برای آخرین بار...برای آخرین مرتبه...

آه...! ای غمها٬ ای دردها٬ تاریکی...وتوای چشمۀ اشک ٬ وشماای بغض های گلوگیر

لحظه ایی امانم دهید.محض خدالحظه ایی درنگ کنید.بگذارید حرفم رابزنم...

می خواهم دراین واپسین دم که شکافی عمیق میان من واوپدیدآمده است٬ آنچه

ناگفتنی بوده است٬ بگویم.آنچه نشنیدنی بوده است به گوش همگان برسانم:تو...

توای افسون فریبکار که روح مراماه هابه سازنغمه پرداز هوست رقصاندی٬ قلب پرآرزوو

بی گناهم رابه بازی گرفتی قطره قطره بازهرتلخ نیرنگت هستی ام را٬ امیدم را٬ روح

وجسمم رامسموم ونابودکردی٬ ازخودت شرمت نمی اید؟ این همه افسون ونیرنگ و

گناه این همه ریا ودروغ چرا؟آخربرای چه؟ایادریای بی کران عشق من٬ برای

شستشوی پیکرهوس تو کافی نبود؟...آیا بالهای من برای پروازتو٬برای ارضای غرور

سیاه وننگ آفرین تو...برای سیراب کردن قلب عطش زای تو٬ کافی نبودند؟حیف ازآن

اشکهایی که به پای توریختم!حیف ازآن کاخ های امیدکه برنومیدهای توساختم! حیف

ازان لحظاتی که درانتظارتوسپری کردم!...وصدافسوس برعمرتلف کردۀ خود...بررنگ

خودورخسارۀ خود...برغرورواحساسم...برهمۀ شوروتب وتاب وامیدوجوانی خود!

وای برمن...وای برتو...امشب ای ساقی شب٬ پرکن ازبادۀ نابت قدح جانم را

بگذاردمی مست شوم...مدهوش شوم...جان بسپارم

بگذارکه دمی درمستی خودمحوشوم...نابودشوم...عمرتبه کردۀ خود....

درکف این دست زمان زودسرآرم.

ساقی٬ جام جان مرازشراب سکوت لبریز کن٬ بگذارمست شوم٬ بگذارمست باشم٬

چون می خواهم آخرین نامه رابرای اوبنویسم.ساقی بریزپرکن٬ لبریز کن ازاین بادۀ

آسمانی جاممرا٬ مدهوشم کن٬ دیوانه ام کن٬ بی خبرن کن...تاغنچه های زهراگین

عقده هابشکفندوعطرخاطرات غم انگیز گذشته های مده٬ دربی کران میخانه فریاد

کشته تو٬ سرگردان شوند.می خواهم امشب خودم نباشم٬ زبان قلب خودم نباشم

پاسخگوی ندای احساس خودم نباشم.می خواهم یکپارچه حقسقت تلخ باشم.دلم

مس خواست می توانستم بایک فریاد٬ یک فریادوحشی وعصیان زده٬ یک فریادمست و

دیوانه٬ سکوت این شام تاررادرهم بشکنم واشکهای قلب درخون غلتیده ام رادرتندیس

این فریابه روی سکوت وتاریکی بپاشم.می خواهم درگورستان قلبم به خاک بسپارم

خاطرۀ عشق ناکام وننگش را.خاطرۀ نام افسون زده ونیرنگ آفرینش را...وتوای

((سکوت))برتارهای گسستۀ قلب شکستۀ م دیگرچنگ مزن.آخرازهرتاراین تارآشفته٬

نالۀ جان سوزیک خارۀ اشک آلودبرمی خیزد.هنوزاین تاردیوانه درهرسوزوناله اش فریاد

می زند:او... او...او...

                                                        



:: بازدید از این مطلب : 178
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 26 / 4 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد