دلم می خوادکه.....................
نوشته شده توسط : aliamiri

 

دلم می خواست٬ به اومی نوشتم: ای عزیزدیروز٬ وای بیگانه امروز...چقدرتورادوست

داشتم واینک چقدرازتوگریزانم٬چقدربرایم بزرگ وخدایی بودی٬ وامروزچه اندازه کوچک

وبی ارزش شده ایی.نوربودی ولی اکنون ظلمت مطلقی٬ عشق بودی ولی اکنون

هوس سوزنهد ایی.شعرخدابودی ولی اکنون ترانۀ ابلیسی.آه ای شعرخدا٬ وترانۀ

ابلیس بگذاربه احترام عشق انکارناپذیردیروز٬ برای آخرین بار...برای آخرین مرتبه...

آه...! ای غمها٬ ای دردها٬ تاریکی...وتوای چشمۀ اشک ٬ وشماای بغض های گلوگیر

لحظه ایی امانم دهید.محض خدالحظه ایی درنگ کنید.بگذارید حرفم رابزنم...

می خواهم دراین واپسین دم که شکافی عمیق میان من واوپدیدآمده است٬ آنچه

ناگفتنی بوده است٬ بگویم.آنچه نشنیدنی بوده است به گوش همگان برسانم:تو...

توای افسون فریبکار که روح مراماه هابه سازنغمه پرداز هوست رقصاندی٬ قلب پرآرزوو

بی گناهم رابه بازی گرفتی قطره قطره بازهرتلخ نیرنگت هستی ام را٬ امیدم را٬ روح

وجسمم رامسموم ونابودکردی٬ ازخودت شرمت نمی اید؟ این همه افسون ونیرنگ و

گناه این همه ریا ودروغ چرا؟آخربرای چه؟ایادریای بی کران عشق من٬ برای

شستشوی پیکرهوس تو کافی نبود؟...آیا بالهای من برای پروازتو٬برای ارضای غرور

سیاه وننگ آفرین تو...برای سیراب کردن قلب عطش زای تو٬ کافی نبودند؟حیف ازآن

اشکهایی که به پای توریختم!حیف ازآن کاخ های امیدکه برنومیدهای توساختم! حیف

ازان لحظاتی که درانتظارتوسپری کردم!...وصدافسوس برعمرتلف کردۀ خود...بررنگ

خودورخسارۀ خود...برغرورواحساسم...برهمۀ شوروتب وتاب وامیدوجوانی خود!

وای برمن...وای برتو...امشب ای ساقی شب٬ پرکن ازبادۀ نابت قدح جانم را

بگذاردمی مست شوم...مدهوش شوم...جان بسپارم

بگذارکه دمی درمستی خودمحوشوم...نابودشوم...عمرتبه کردۀ خود....

درکف این دست زمان زودسرآرم.

ساقی٬ جام جان مرازشراب سکوت لبریز کن٬ بگذارمست شوم٬ بگذارمست باشم٬

چون می خواهم آخرین نامه رابرای اوبنویسم.ساقی بریزپرکن٬ لبریز کن ازاین بادۀ

آسمانی جاممرا٬ مدهوشم کن٬ دیوانه ام کن٬ بی خبرن کن...تاغنچه های زهراگین

عقده هابشکفندوعطرخاطرات غم انگیز گذشته های مده٬ دربی کران میخانه فریاد

کشته تو٬ سرگردان شوند.می خواهم امشب خودم نباشم٬ زبان قلب خودم نباشم

پاسخگوی ندای احساس خودم نباشم.می خواهم یکپارچه حقسقت تلخ باشم.دلم

مس خواست می توانستم بایک فریاد٬ یک فریادوحشی وعصیان زده٬ یک فریادمست و

دیوانه٬ سکوت این شام تاررادرهم بشکنم واشکهای قلب درخون غلتیده ام رادرتندیس

این فریابه روی سکوت وتاریکی بپاشم.می خواهم درگورستان قلبم به خاک بسپارم

خاطرۀ عشق ناکام وننگش را.خاطرۀ نام افسون زده ونیرنگ آفرینش را...وتوای

((سکوت))برتارهای گسستۀ قلب شکستۀ م دیگرچنگ مزن.آخرازهرتاراین تارآشفته٬

نالۀ جان سوزیک خارۀ اشک آلودبرمی خیزد.هنوزاین تاردیوانه درهرسوزوناله اش فریاد

می زند:او... او...او...

                                                        





:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 158
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : 26 / 4 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: